بله
در قسمت قبل گفتیم که من قرار بود کاغذ دست ساز درست کنم و از اون جایی که نتیجه ی خوبی نداشت 
پرتش کردم تو کوچمون و به مامانم زنگ زدم 
اونم خیلی عصبانی خودشو به خونه رسوند.... .
در ادامه من که افسرده و در انتظار پلیس نشسته بودم 
تصمیم گرفتم که برمو مشقامو بنویسم 
بعد هر از چند گاهی از پنجره به پایین نگاه می کردم که ببینم که پلیسااا کی مییان 
که بابام زنگ زد و ازم اعتراف گرفت 
منم با بغزی در گلوم به سختی براشون تعریف کردم که چه.... خوردم .
بهد بابام با خونسردی که اصلا توقع نداشتم، منو نصیحت کرد!!!
و بعد از چند دقیقه با یکی از دوستان برای سایدن ماشین اومدن خونه و مقداری وایتکس و فرچه برداشتن 
من هم دعا می کردم که پلیس نیاد منو ببره 
بعد از کمی پرس و جو فهمیدیم که پلیسی در کار نیس!!!!!!!!!!!
منم که از گریه ی بیش از حد چشمام پف کرده بودو خسته بودم
از طرفی هم خیالم راحت شده بود
.
از مامانم عذر خواهی کردمو گفتم عیب نداره میشه یه خاطره بچگی واز اونجایی که من اصلا از خاطرات بچگی ندارماینو گفتم !!!
مامانم خندید 
فردا صبح در راه مدرسه کاغذ های وسط خیابون خشک شده بود
یه لحظه به خودم افتخار کردم
مامانم گفت اینم کاغذت برش دار ببر مدرسه
بعد از رسیدن به مدرسه در کلاس من برای صبا دوستم تعریف کردم که چه کار خلاقانه ای انجام دادم
اونم بدون هیچ دلیلی از کنارم پاشد رفت میز پشتی 
آی دون نو که چرا این کارو کرد!!!
بله
این بود داستان کاغذ دست ساز من
همیشه به فکرخلاقیت باشید اوکی؟؟
نظرات شما عزیزان:
سپیده 
ساعت20:12---7 مهر 1391
سلام شیشمی خشگلم.خیلی خوشم اومد ازت.دمت گرم.ادبیاتت خیلی خوبه حتمن خیلی کتاب میخونی.بیکار شدی ی سری ب وب منم بزن
پاسخ: مرسی که به من سر زدین ... اره کتاب نمی خونم می خورم کتابامو.... عاشق کتابم